زن شیشه ای
زن جلوی آیینه ایستاد و آه کشید. یک لکهء کوچک ابر، ذهن آیینه را مشوش کرد.
شانهء کوچک طلایی رنگ را برداشت و موهایی را که از قید سنجاقها رها کرده بود آراست.
موهای شلال و پر کلاغی ریخت روی شانه اش. از داخل آیینه می توانست تا دورها را ببیند.
اما، آسمانخراشی که پنجره هایی به شکل قلب داشت از بین همهء تصاویر به هم فشرده، بیشترین جذابیت را برایش داشت. لبخندی زد. لکه ابر بخار شد. صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. دست روی قلبش گذاشت و موجی از درد را راند. دمپایی های قرمز رنگش را پوشید و به طرف میز تلفن دوید. بر لبه صندلی، کنار میز نشست و گوشی را برداشت.
ـ الو، بفرمایید.
صدای آشنای مرد بود.
ـ منم...سهراب...چطوری؟
درد تا شانه هایش آمد و تا نوک انگشتان دست چپش، اما خندید.
ـ خوبم. صدایت را که می شنوم دیگر خوبم. کجایی؟
ـ همین دور و برها.
ــ مثلا؟
ـ تو دفترم هستم. دوستهایم هم هستند. برای راه اندازی یک نشریه همهء قوایمان را جمع کرده ایم.
ـ خوب؟
ـ اجازه که هست امشب دیر بیایم؟
ـ باز هم؟
مرد مکث کرد. صدای کشیدن کبریت آمد و بعد سکوت و رخوتی در صحبت مجدد.
ـ خوب. خانم قبول؟!
زن با تردید پرسید: "یعنی برنامه امشب به هم خورد؟ بنا بود شام را با هم بخوریم و بعد هم دیدن فیلمی..."
مرد خمیازه ای کشید.
ـ راستی گلها را آب داده ای؟
زن نگاهش را به اطراف سالن چرخاند. گلهای شاداب، برگهای همیشه سبز. خواست بگوید: "تو بیشتر از من به فکر گلهایت هستی" اما صدای مرد را شنید.
ـ سلام، خوش آمدی، چه عجب!
به شیشه پنجره نگاه کرد. این ترک تازه از چه بود؟ دستش را بیشتر روی قلبش فشرد و یک بار دیگر صدای او.
ـ خوب عزیزم، دیگر کاری نداری؟!
زن نیم خیز شد. ابری سیاه از دورها می آمد. تند، تند گفت: "شب که آمدی کلاه و چترت را فراموش نکن. هوا بارانی است."
مرد گفت: "خداحافظ."
و زن گوشی را گذاشت. سردش بود. دستش را دراز کرد و از روی لبه مبل روبد و شامبرش را برداشت و پوشید. حالا مطمئن بود که اژدهایی به پشت دارد، اژدهایی با شعله ای از آتش در دهان، اژدهایی بر زمینه ای ابریشمین.
پیش از آنکه گرمش شود به خود لرزید.
کنار پنجره رفت. لکهء ابر جلوتر امده بود و آسمان تیرهءتیره به نظر می رسید. از این بالا آدمها چه کوچک بودند، کوچک و تنها. درد در دلش پیچید. پنجه اش را خم کرد و دستگیرهء فلزی پنجره را چسبید. کدام پنجره باز بود؟ این سوز سرد از کجا می آمد؟ چقدر سالن بزرگ بود! این همه بزرگی برای این همه تنهایی؟!
روی زمین نشست. چیزی از درون خمش کرد. درد... درد... میله ای از آهن سرخ... رعد و برق.
دکتر می گفت: "این طور مواقع سعی کن عضلاتت را سست کنی." اما این کار مثل فرو رفتن در یک باتلاق برای آدمی بود که گرفتار آمده باشد. "کاش مرد می آمد ... کاش."
آخرین پرتو روز، از پنجره های بسته، کف سالن را سایه روشن می زد. صدای در می آمد. چرخش خشک کلید در قفل. حتما او بود. ناله اش را فرو خورد. نه، نمی خواست صدایش را بشنود. خیال می کرد اگر مرد بداند آن مشت درونی ضرباتش را شدید تر کرده تا در همش بشکند، دیگر دوستش نخواهد داشت و این دردش از آن دردی که در تمام تنش می دوید کمتر نبود. چند لحظه به راهروی تاریک و باریک خیره شد. اگر شبح او را می دید، کلاه به سر و پالتو به تن، در حالی که چتری به دست داشت، می توانست روی پاهایش بلند شود. با دمپایی های سرخ رنگ به طرفش بدود و بگوید: "چای؟ یک فنجان چای داغ، میل داری؟"
اما در همچنان بسته مانده بود.
دکتر به عکس ها اشاره کرده و گفته بود: "هنوز امیدوارم، امید به باقی ماندنت."
و او در آن لحظه نمی خواست برگردد و به آن صفحهء روشن که رعد و برق بر آن می تابید، بی امان نگاه کند تا هیولایی با هزاران دست را در حال چیدن قلبش ببیند.
به دکتر گفته بود: "چطور می توانم زنده بمانم دکتر؟ من نمی خواهم بمیرم!"
و دکتر به او گفته بود: تنها داروی دوامت این است که بودن را دوست بداری.
و زن با حرص، با همهء وجود، با تشنگی و گرسنگی به زمین و زمان نگاه کرده و گفته بود: "دکتر من همیشه عاشق بوده ام، همهء چیزهایی را که نشانی از هستی دارند دوست داشته ام.
پس چرا از بین همه، مرگ باید مرا انتخاب کند؟ چرا من؟" و به گریه افتاده بود.
من هیچوقت میوه ای را قبل از این که خوب تماشایش کنم نمی خورم... من... و بعد در را باز کرده بود و چون طو فانی راه افتاده بود.
- سر راهش به هر گلی رسیده بود، پژمرده بود. هر شاخه ای، شکسته بود. هر زنی جیغ کشیده بود و هر آبی یخ بسته بود و چون به مردش رسیده بود، با وحشت و نیاز، دستهایش را دراز کرده و گفته بود: "کمکم کن، کمک..."
و مرد با وحشت نگاهش کرده بود، بدون کلامی. زن با التماس دستهایش را به او تکیه داده بود.
ـ باید دوستم بداری... همان طور که من... برای ماندنم به شعله ای محتاجم. آنچه می کشاندم مرگ است، جاذبهء عشق باید باشد تا دفعش کنم. گودال عمیقی است. من نمی خواهم بمیرم، نمی خواهم...
مرد، همچون کسی که تازه فهمیده باشد، چه اتفاقی افتاده، خیره نگاه کرده و پرسیده بود: "دکتر چه گفت؟"
و زن پنجه هایش را در گوشت بازو های او فرو کرده بود:
ـ گفت پیش می رود، نرم و خزنده، و شاخه میدهد و شاخه ها هم شاخه. بعد آن قدر رشد میکند که گلدان می شکند، تنها همین.
مرد گفته بود: "نه، غیر ممکن است... یعنی... ؟"
زن دور خودش چرخیده بود، طوفانی از برگ، گرد بادی همیشگی. رنگش چون نیلوفر کبود شده بود.
ـ اگر زودتر فهمیده بودم، شاید... اما همیشه خیال میکردم این دردی که در تنم است درد زندگی است، نه درد مرگ.
مرد دستش را دراز کرده بود و بازوی او را چسبیده بود.
ـ بیا برویم با هم قدم بزنیم. این طور که ایستاده ای و می لرزی، هر لحظه ممکن است بشکنی و فرو بریزی.
و زن به دنبال او کشیده شده بود.
در جادهء غروب جلو رفتند. سایه هاشان دنبالهء مرگ و زندگی.
مرد به مهربانی گفته بود: "این دروغه، یک دروغ بزرگ، تو نخواهی مرد... نه..."
و زن به تلخی خندیده بود.
و مرد او را به طرف زندگی سرانده بود.
ـ نگاه کن! از این بالا، به آن بچه هایی که سوار تاب هستند و آن مرغابی هایی که در آب غو طه می خورند. آن پیرمردی که سوار سرسره است. خنده دار نیست؟
زن به نگاه مرد آویخته بود.
ـ فقط دوستم بدار، این بالا ترین درمان است.
حالا از آن روز چند ماه و یا چند سال سپری شده بود.
اوایل پیشرفت شاخه ها کند بود. حتی دکتر باور کرده بود که رویش مرگ در او متوقف شده است و این وقتی بود که مرد کلامش گرم بودو نفسش هم. اما بعد پنجره باز شدو سوز سردی آمد.
انگار ملکهء برف ها داشت عبور می کرد که یک لایه یخ روی همه چیز را پوشاند.
روی دو زانو، آهسته به طرف کمدی رفت که در آن آلبوم عکسها بود، خاطره هایی چهار گوش.
آنها را در آورد و نگاهشان کرد. رنگ خوشبختی، آیینه و چراغ، ستاره و ماه، ریزش گلبرگها، چرخش گویها، تخم مرغ های رنگی، جامی پر از عسل، برگ های سبز، قرآن، حلقه ای با ستاره های روشن... حلقه گم شده بود. چرا؟ حلقه این اواخر گم شده بود. یک روز صبح بلند شده بود و دیده بود که حلقه اش نیست. رو به مرد کرده و گفته بود: "حلقه ام را ندیدی؟"
و مرد پوز خندی زده بود.
ـ کلاغی آمد و برد!
ـ کلاغ!
و زن از پنجره به بیرون نگاه کرده بود. کلاغی سر شاخه نشسته و او را می پایید.
ـ چرا کاری نکردی؟ چرا گذاشتی ببردش؟
او پرسیده بود و مرد گفته بود: "دیگر دیر شده بود."
ـ دیر شده بود؟!
حباب شیشه ای هم شکسته بود، همان حباب شیشه ای که در آن شاخه ای حسن یوسف گذاشته بود و شاخه اش ریشه داده بود و ریشه ها بیشتر شده بودند، تا اینکه شیشه را سوراخ کرده و بیرون زده بودند. آب حباب ریخته و گل پژمرده شده بود.
زن ناامیدانه شاخه را در آورده بودتا در گلدان بکارد. اما حباب شکسته و دستش بریده بود و خون زمین را پر لکه کرده بود. خونی نه سرخ سرخ، که کبود.
و ساعتی بعد مرد گفته بود: "این گلهای بنفشه را چه کسی اینجا آورده؟"
حالا میتوانست دوباره به او تلفن کند. حالا که درد داشت خفه اش می کرد. کافی بود هفت شماره را بگیرد به نشانهء هفت ستاره در این تیرگی انبوه. بعد به او بگوید: "اگر می شه فقط همین امشب را زود تر بیا. به دوستهایت بگو که من منتظرت هستم."
باران روی شیشه، درختی با هزار شاخه کشیده بود. از پشت این شاخه ها دیگر نمی شد جایی را دید.
آخرین شماره را رها کرد. صدا را در گلو جمع کرد تا بگوید: "اگر آمدی چترت را..."
صدای نرم و زنانه ای در گوشی پیچید.
ـ الو بفرمایید... الو...
خواست بپرسد: "شما؟!"
صدای خندهء مرد پس زمینهء صدای زن بود.
ـ اگر جواب نمی ده، قطع کن. حتما مزاحمه، قطعش کن.
صدای بوقی ممتد. کمی به دهانهء گوشی نگاه کرد. بعد آن را سر جایش گذاشت. دستی به روی گلو، داغ و لزج... با فواره ای از خون خواند...
چه ماتمی است غمین بودن و نگرییدن
چه ماتمی است که چون شاخهء خزان دیده
در آفتاب و ز سرمای خویش لرزیدن
هر چه فکر کرد نتوانست نیم بیت اول را به یاد آورد. گر چه مهم نبود، دیگر مهم نبود.
بلند شد و با پاهایی برهنه راه افتاد. مردمک غرق اشک، در پناه یک شعاع باریک نور خیره مانده بود به او. آهسته، در سالنی که چون گهواره ای عظیم، در بالای ساختمانی بلند، به این سو و آن سو می رفت. پیش رفت تا به تختش رسید. روی آن افتاد. موها شلال و مواج، به اطراف ریخت. دستش را، دست خالی اش را بالا آورد و روی قلبش گذاشت.
ـ دیگر وقتش رسیده است.
نگاهش را به سقف دوخت. یک لبخند گیج، مثل پروانه ای بال زد و از گوشهء لبش گریخت.
صدایی گفت: "ترق!"
و یک شاخه، با لبه ای تیز پوستش را شکافت و بیرون زد.
دقایقی بعد سر زن به یک سو افتاد و نگاهش خیره به شاخه ای که مدام می بالید و همهء سالن را پر می کرد.
بر آن فراز، قلبش، آرام آرام، یاد مرد را گریه میکرد
نویسنده: پوریا(سه شنبه 89/4/29 ساعت 1:48 عصر)